در طی این مدت من مطالب زیادی آموختم و رشد کردم. این گزارش بخشی از آموخته های من را منعکس خواهد کرد، که سعی کرده ام با جان و دل به خاطر بسپارم. هر آنچه که تا به اینجا آموخته ام توام با عشق به کمک به رشد انسانی دیگر بوده است.
------------------
وقتی مطلع می شوم که قرار است بیماری به من ارجاع داده شود، ، وقتی پرونده اش را مطالعه می کنم و به مشخصاتش نگاه می کنم سعی میکنم بفهمم که چه حسی دارم .گاها پر از احساسات و افکار گوناگون می شوم. من به درونم می نگرم تا احساساتم را حس کنم و آنها را زندگی کنم. آنها به من چه می گویند؟ اطلاعاتی که از بیمارم تا به اینجا گرفته ام باعث چه حس ها و افکار و نگرانی ها یا غیره... در من می شوند؟ می دانم که آنها بی دلیل نیستند. مطمئن هستم می توانند به من به عنوان درمانگر کمک کنند، حتی شاید صرفا برای شناخت بیشتر از خودم. از این به بعد من مسئول او هستم و وظیفه من کمک به رشد او در این رابطه دو نفره ما است.
روزی که قرار است بیمارم را ببینم، کمی قبل از ساعت جلسه در اتاق سعی می کنم خودم را تنظیم کنم و آماده آمدن او می شوم.
وقتی بیمارم می آید من او را با رویی باز می پذیرم. اورا به داخل اتاق راهنمایی میکنم. من باید راحت باشم تا او هم احساس راحتی بکند. بطور ضمنی او میفهمد که من پذیرای او هستم.
در جلسه اول من باید توانمندی هایی از خودم نشان دهم، از جمله اینکه من شنونده خوب و همدلی هستم، او را درک میکنم و حرفهایش را قضاوت نمی کنم.
حضوری آرام دارم و مشتاق شنیدن حرفها و درد هایش و نیاز هایش هستم. وقتی صحبت میکند ، من از حرف هایش متاثر می شوم و سعی میکنم درد اصلی او را بفهمم و با او همدلی کنم. من به عنوان درمانگر با بیمارم درگیر هستم و به او متصل می شوم تا بتوانم نیازش را بدرستی درک کنم. اگر به او وصل نباشم مسلما همدلی و پاسخدهی درستی نخواهم داشت.
من باید در تجربیات او غوطه ور شوم و احساساتش را حس کنم و لازم است گاها با او هم حس شوم تا بتوانم او را و تجربیاتش را درست بفهمم. این نوع بودن من به او نیز کمک خواهد کرد تا بتواند در حضور درمانگری همدل وارد احساساتش شود، کمی از بارش کم شود و به حس هایش نزدیکتر شود.
در حین اینها من تا جایی که بتوانم به احساسات خودم هم توجه می کنم. من چه احساسی با این بیمار و حرفها و تجربیاتش دارم؟ آیا می توانم به او متصل باقی بمانم؟ و... . من به همه اینها توجه می کنم و به عنوان داده در ذهنم نگه می دارم. زیرا به فهم من از بیمارم کمک خواهند کرد. باید با خودم صادق باشم.
البته فراموش نکنیم که بیمار نیز در طول جلسه دارد من را ارزیابی می کند. می خواهد بفهمد من چقدر می توانم به او کمک کنم. می خواهد بفهمد من چقدر التیام دهنده زخم هایش خواهم بود. همزمان او با شعور نا خودآگاهی آمده تا تجربه ای که در گذشته نگرفته را بگیرد، او امید دارد که من با او متفاوت رفتار خواهم کرد و ضربه های گذشته تکرار نخواهند شد.
وقتی او خواسته ای دارد برای تغییر، برای راهنمایی و... من میشنوم. این جا جایی است که او درخواست کمک اش را بلند ابراز میکند و من سعی می کنم نیازش را بفهمم و پاسخدهی مناسب را داشته باشم. که گاهاشاید ارضای مستقیم نیازش نباشد.
وقتی بیمار تداعی آزاد دارد من نباید فقط غرق داستان و محتوی شوم چون فرایند نیز مهم است. در عین اینکه فعالانه گوش می دهم، مشاهده گر نیز هستم و باید ببینم بیمار در حال توصیف چه مشکلی در خویشتن اش هست؟ چه نیازی دارد و وضعیت خویشتن اش چگونه است؟
نقاط قوت بیمارم را آینگی می کنم و با او در تماس هستم. می دانم که قرار است خویشتن او به واسطه تجربه اش با من در اتاق درمان منسجم تر و شاداب تر شود. من هر جایی که احساس کنم همدلی درستی نداشته ام و باعث تکه تکه شدن خویشتن او شده ام، بعد از متوجه شدن باید با او همدلی کنم و آرامش کنم و بعد پاسخدهی مناسب را داشته باشم. همه اینها در رشد و انسجام خویشتن او کمک کننده خواهد بود.
جلسات بعدی هم به همین صورت خواهند بود. من باید یک جایگاه همدلانه کنجکاو داشته باشم. اگر حضور همدلانه ای داشته باشم، بیمار آن را حس خواهد کرد.
می خواهم او احساساتش را تجربه کند و من برای این منظور جوی تسهیل کننده برایش فراهم می کنم. نوع بودن من درمانگر باید او را در اتاق درمان امن کند. به مرور زمان این اتاق درمان باید اتاق امن بیمار شود تا بتواند به تدریج عمیق تر شود و نیاز های قدیمی اش را بیاورد و با کمک من ورقص دو نفره مان قدم های کوچک به سمت بهبودی و انسجام را طی کند.
وقتی بیمار تداعی دارد، پشت هر تجربه ای که بیان می کند یک "چرا" در ذهن من وجود دارد.من او را قضاوت ارزشی نمیکنم و به او حق می دهم این چنین باشد. من مشاهده گری هستم که می خواهم زندگی او و تجربیاتش را بفهمم و به او بازتاب دهم و بینش دهم و برای او تجربه جدید ایجاد کنم تا رشد کند. وقتی صحبت میکند من اجازه می دهم به چیزی که می گوید آغشته شود و راجع به آن فکر کند. پس من بلافاصله بعد از او شروع به حرف زدن نمی کنم و صبر می کنم. وقتی احساس می کنم او می خواهد کمی توی خودش فرو برود، این اجازه را به او می دهم، زیرا من یک قدرت خوش خیم هستم نه یک قدرت تسخیر کننده.
در طی همه این جریانات من نباید از حال خودم غافل شوم.این سوال را از خودم می پرسم که "حال من در این جلسه چطور است؟" ،"حال من با این بیمار و حرف هایش چطور است؟" این ها داده هایی مهم خواهند بود برای کمک به روند درمان.
بیمار با نوع بودنش باعث احساساتی در من می شود که من سعی خواهم کرد آنها را دریافت و شناسایی کنم و آنها را زندگی کنم. تاریخچه زندگی بیمار و تاریخچه زندگی من در این اتاق وارد بازی میشوند، ولی نباید فراموش کنم که نقش ها مساوی نیستند و من در قبال او مسئول هستم.