درمان تحلیلی به ما کمک می کند درک بهتری از خودمان داشته باشیم و ببینیم چگونه گذشته رفتارهای اکنون ما را جهت می دهد
( از دیدگاه یکی از دانشجویان انستیتو، خانم دکتر سارا طراوتی )
حدود کمی بیشتر از دو سال قبل، من تصمیم گرفتم وارد رشته رواندرمانی تحلیلی شوم. آن روزها چیز زیادی از این حرفه نمی دانستم. فقط میدانستم که شاید حرفه ای باشد که سالها دنبالش بودم، حرفه ای که باعث رشد شخصی ام نیز بشود. ولی مهمتر از همه اینها حسی بود که درونم داشتم، حس کمک کردن به انسانهایی که درد هایشان دیده نمی شود یا حتی حس نمی شود، نه تنها توسط دیگران بلکه توسط خودشان نیز.
وقتی که تحصیل در این رشته را آغاز کردم، هر روز از زندگی من متفاوت از قبل بود. رشد خودم را حس میکردم و این جذابیت مسیری را که در آن پا گذاشته بودم را بیشتر میکرد. من با گذشت زمان بیشتر و بیشتر مطمئن شدم که در مسیر درستی قدم گذاشته ام. البته گهگاه سوال هایی از قبیل اینکه" آیا من در این مسیر موفق خواهم شد یا نه؟" هم به سراغم می آمدند ولی با توجه به حس های خوبی که داشتم تلاشم را میکردم وهمچنان می کنم.
در طی این مدت من مطالب زیادی آموختم و رشد کردم. این گزارش بخشی از آموخته های من را منعکس خواهد کرد، که سعی کرده ام با جان و دل به خاطر بسپارم. هر آنچه که تا به اینجا آموخته ام توام با عشق به کمک به رشد انسانی دیگر بوده است.
------------------
وقتی مطلع می شوم که قرار است بیماری به من ارجاع داده شود، ، وقتی پرونده اش را مطالعه می کنم و به مشخصاتش نگاه می کنم سعی میکنم بفهمم که چه حسی دارم .گاها پر از احساسات و افکار گوناگون می شوم. من به درونم می نگرم تا احساساتم را حس کنم و آنها را زندگی کنم. آنها به من چه می گویند؟ اطلاعاتی که از بیمارم تا به اینجا گرفته ام باعث چه حس ها و افکار و نگرانی ها یا غیره... در من می شوند؟ می دانم که آنها بی دلیل نیستند. مطمئن هستم می توانند به من به عنوان درمانگر کمک کنند، حتی شاید صرفا برای شناخت بیشتر از خودم. از این به بعد من مسئول او هستم و وظیفه من کمک به رشد او در این رابطه دو نفره ما است.
روزی که قرار است بیمارم را ببینم، کمی قبل از ساعت جلسه در اتاق سعی می کنم خودم را تنظیم کنم و آماده آمدن او می شوم.
وقتی بیمارم می آید من او را با رویی باز می پذیرم. اورا به داخل اتاق راهنمایی میکنم. من باید راحت باشم تا او هم احساس راحتی بکند. بطور ضمنی او میفهمد که من پذیرای او هستم.
در جلسه اول من باید توانمندی هایی از خودم نشان دهم، از جمله اینکه من شنونده خوب و همدلی هستم، او را درک میکنم و حرفهایش را قضاوت نمی کنم.
حضوری آرام دارم و مشتاق شنیدن حرفها و درد هایش و نیاز هایش هستم. وقتی صحبت میکند ، من از حرف هایش متاثر می شوم و سعی میکنم درد اصلی او را بفهمم و با او همدلی کنم. من به عنوان درمانگر با بیمارم درگیر هستم و به او متصل می شوم تا بتوانم نیازش را بدرستی درک کنم. اگر به او وصل نباشم مسلما همدلی و پاسخدهی درستی نخواهم داشت.
من باید در تجربیات او غوطه ور شوم و احساساتش را حس کنم و لازم است گاها با او هم حس شوم تا بتوانم او را و تجربیاتش را درست بفهمم. این نوع بودن من به او نیز کمک خواهد کرد تا بتواند در حضور درمانگری همدل وارد احساساتش شود، کمی از بارش کم شود و به حس هایش نزدیکتر شود.
در حین اینها من تا جایی که بتوانم به احساسات خودم هم توجه می کنم. من چه احساسی با این بیمار و حرفها و تجربیاتش دارم؟ آیا می توانم به او متصل باقی بمانم؟ و... . من به همه اینها توجه می کنم و به عنوان داده در ذهنم نگه می دارم. زیرا به فهم من از بیمارم کمک خواهند کرد. باید با خودم صادق باشم.
البته فراموش نکنیم که بیمار نیز در طول جلسه دارد من را ارزیابی می کند. می خواهد بفهمد من چقدر می توانم به او کمک کنم. می خواهد بفهمد من چقدر التیام دهنده زخم هایش خواهم بود. همزمان او با شعور نا خودآگاهی آمده تا تجربه ای که در گذشته نگرفته را بگیرد، او امید دارد که من با او متفاوت رفتار خواهم کرد و ضربه های گذشته تکرار نخواهند شد.
وقتی او خواسته ای دارد برای تغییر، برای راهنمایی و... من میشنوم. این جا جایی است که او درخواست کمک اش را بلند ابراز میکند و من سعی می کنم نیازش را بفهمم و پاسخدهی مناسب را داشته باشم. که گاهاشاید ارضای مستقیم نیازش نباشد.
وقتی بیمار تداعی آزاد دارد من نباید فقط غرق داستان و محتوی شوم چون فرایند نیز مهم است. در عین اینکه فعالانه گوش می دهم، مشاهده گر نیز هستم و باید ببینم بیمار در حال توصیف چه مشکلی در خویشتن اش هست؟ چه نیازی دارد و وضعیت خویشتن اش چگونه است؟
نقاط قوت بیمارم را آینگی می کنم و با او در تماس هستم. می دانم که قرار است خویشتن او به واسطه تجربه اش با من در اتاق درمان منسجم تر و شاداب تر شود. من هر جایی که احساس کنم همدلی درستی نداشته ام و باعث تکه تکه شدن خویشتن او شده ام، بعد از متوجه شدن باید با او همدلی کنم و آرامش کنم و بعد پاسخدهی مناسب را داشته باشم. همه اینها در رشد و انسجام خویشتن او کمک کننده خواهد بود.
جلسات بعدی هم به همین صورت خواهند بود. من باید یک جایگاه همدلانه کنجکاو داشته باشم. اگر حضور همدلانه ای داشته باشم، بیمار آن را حس خواهد کرد.
می خواهم او احساساتش را تجربه کند و من برای این منظور جوی تسهیل کننده برایش فراهم می کنم. نوع بودن من درمانگر باید او را در اتاق درمان امن کند. به مرور زمان این اتاق درمان باید اتاق امن بیمار شود تا بتواند به تدریج عمیق تر شود و نیاز های قدیمی اش را بیاورد و با کمک من ورقص دو نفره مان قدم های کوچک به سمت بهبودی و انسجام را طی کند.
وقتی بیمار تداعی دارد، پشت هر تجربه ای که بیان می کند یک "چرا" در ذهن من وجود دارد.من او را قضاوت ارزشی نمیکنم و به او حق می دهم این چنین باشد. من مشاهده گری هستم که می خواهم زندگی او و تجربیاتش را بفهمم و به او بازتاب دهم و بینش دهم و برای او تجربه جدید ایجاد کنم تا رشد کند. وقتی صحبت میکند من اجازه می دهم به چیزی که می گوید آغشته شود و راجع به آن فکر کند. پس من بلافاصله بعد از او شروع به حرف زدن نمی کنم و صبر می کنم. وقتی احساس می کنم او می خواهد کمی توی خودش فرو برود، این اجازه را به او می دهم، زیرا من یک قدرت خوش خیم هستم نه یک قدرت تسخیر کننده.
در طی همه این جریانات من نباید از حال خودم غافل شوم.این سوال را از خودم می پرسم که "حال من در این جلسه چطور است؟" ،"حال من با این بیمار و حرف هایش چطور است؟" این ها داده هایی مهم خواهند بود برای کمک به روند درمان.
بیمار با نوع بودنش باعث احساساتی در من می شود که من سعی خواهم کرد آنها را دریافت و شناسایی کنم و آنها را زندگی کنم. تاریخچه زندگی بیمار و تاریخچه زندگی من در این اتاق وارد بازی میشوند، ولی نباید فراموش کنم که نقش ها مساوی نیستند و من در قبال او مسئول هستم.
رواندرماني تحليلي چيست؟
روان درمانی تحلیلی بر پایه روانكاوي بنا نهاده شده است. رفتارها، احساسات، افكار و به طور كلي تجربيات ما انسانها از منبعی خارج از آگاهی ما يا آنچه به آن توجه نداريم نشأت میگیرد. تأثير روي این دنیای پنهان و نيمه هشیار توسط درد دل کردن با دوستان و آشنایان، شنیدن توصیههای آنان و یا خواندن کتابهای خودیاری ميسر نميشود.
شخصیت امروز ما متأثر از شخصیت و خویشتنی است که از زمان کودکی در ارتباط با محیط اطرافمان شکل پيدا كرده است. از زمان کودکی ما راههایی را برای ايجاد و نگهداري از ارتباط با پدر و مادر، خواهر و برادر، دوستان و همکلاسیها دروني کردهایم. این راه و روشها بر نگرش و طرز برخورد ما در زمان حال تأثیر بسزایی دارد که از بیشتر آنها به طور كاملاً هشیارانه آگاه نیستیم. با کمک درمانگر ما کم کم متوجه این تجربیات میشویم و در مییابیم که چه اتفاقی برای ما افتاده است.
رابطه فرد با درمانگرش نقش مهمی در این نوع درمان ایفا میکند. درمانگر محیط خصوصی، امن و همدلانهای را فراهم میکند که در آن الگوهای ناخودآگاه دنیای درون اجازه آشکار شدن مییابند. این محیط همدلانه شرایطی را به وجود میآورد که الگوها و فقدانهای عاطفی دوباره زنده میشوند، ولی این بار در تعامل با درمانگری همدل و در یک محیط امن، فرد به تجربیات جدیدی از خود و از دیگری میرسد و الگوهای تجربی جدید پیدا میكند؛ تجربيات و تعبيرهاي کارآمدی که مناسب یک انسان بزرگسال است نه الگوهای تکراری یک کودک آسیب پذیر، بیپناه، و يا با توانمنديهاي رواني محدود.
به این ترتیب، رواندرمانی تحلیلی ميتواند بالقوه موجب ساختار سازیهای جديد در شخصیت و رشد عاطفی فرد شود. البته باید به این نکته مهم نیز اشاره داشت که برقراری رابطه درمانی با درمانگر و بررسی دقیق و همدلانه عناصر هشیار و ناهشیار شخصیت فرد، نیازمند دقت و همکاری دو جانبه از سوی فرد و درمانگر است و به دلیل همین کار دقیق و عمیق، این درمان نسبت به دیگر روشهای درمانی، طولانیتر است.
روانکاوی چیست؟
هنگامی که مردم می پرسند که روانکاوی چیست معمولاً راجع به درمان می خواهند بدانند. بعنوان یک درمان، روانکاوی براساس این مشاهده پایگذاری شده است که افراد اغلب در مورد خیلی از عواملی که احساسات و رفتارهای آنها را تعیین میکنند آگاه نیستند. این عوامل ناخودآگاه که میتوانند باعث خوشحال نبودن بشوند گاه به صورت علائم قابل مشاهده، ویژگیهای شخصیتی دردسرساز، مشکلات در کار کردن و ارتباطات عاطفی نزدیک، یا اختلال در خلق و عزت نفس بروز میکنند. چون این نیروها ناخودآگاه هستند، نصیحت دوستان و خانواده، مطالعه کتابهای خودآموز، یا حتی تلاش و تقویت اراده برای ایجاد آسودگی اغلب بیثمر هستند. درمان تحلیلی نشان میدهد که این عوامل ناخودآگاه چگونه روی رابطه ها و الگوهای رفتاری فرد تاثیر میگذارند، آنها را ریشهیابی تاریخی میکند، نشان میدهد که آنها چگونه در طول زمان تغییر و تحول یافتهاند، و به فرد کمک میکند که چگونه با واقعیتهای زندگی بالغانه بهتر کنار بیاید و ساختارهای روانی نوینی را در خود ایجاد کند.
روانکاوی یک مشارکت صمیمی است که در طول آن بیمار به منابع زیرین بوجود آورنده مشکلات نه تنها به صورت ذهنی بلکه احساسی– توسط دوباره تجربه کردن آنها با روانکاو – پی می برد. بطور معمول، بیمار 4 یا 5 بار در هفته مراجعه کرده، روی تخت روانکاوی دراز میکشد، و سعی میکند هر آنچه که به فکرش میرسد را در میان بگذارد. این شرایط جو تحلیلیای را میسازند که اجازه به بروز بخشهایی از ذهن را میدهد که با روشهای مشاهدهای دیگر قابل دسترس نیستند. در حین صحبتهای بیمار، اشارههایی از منابع ناخودآگاه ناراحتیهای او توسط الگوی رفتاری تکراری خاص، مطالبی که بیمار به سختی راجع به آنها حرف میزند، و رابطه ای که بیمار با روانکاو برقرار میکند تدریجاً تظاهر میکنند. روانکاو برای بیشتر روشن شدن این منابع به بیمار کمک میکند و بیمار آنچه روانکاو میگوید را دقیقتر کرده، تصحیح میکند، رد میکند و به آن احساسات و افکار خود را اضافه میکند. در طول سالهایی که روانکاوی ادامه دارد، بیمار با این بینشها و تجربیات کشتی میگیرد، با روانکاو آنها را دوباره و دوباره مرور میکند، و آنها را در زندگی روزمره، تصورات و خوابهای خود تجربه میکند. بیمار و روانکاو دست به دست هم میدهند تا نه تنها الگوهای فلج کننده زندگی را تغییر دهند و علائم ناتوان کننده را از میان ببرند بلکه رهایی برای کار کردن و دوست داشتن را نیز توسعه دهند. در انتهای درمان، زندگی بیمار در رفتار، ارتباطات، و حسی که از خود دارد تغییر عمیق و پایداری خواهد داشت.
آیا روانکاوی فقط یک نوع درمان است؟ گر چه روانکاوی در ابتدا به عنوان ابزاری برای بهبودی بخشیدن به رنج عاطفی آغاز گردید ولی فقط یک درمان نیست. علاوه بر آن، روشی برای فهمیدن ذهن و تئوری ای نیز برای درک فرآیندهای علمکردهای طبیعی ذهنی روزمره و مراحل طبیعی رشدی از نوزادی تا کهولت است. مضافاً چون روانکاوی تلاش میکند که نحوه عملکرد ذهن انسان را توضیح دهد، به هر آنچه که ذهن بشر تولید میکند بینش میافزاید. در نتیجه نفوذ به سزایی در مورد خیلی از جوانب فرهنگی قرن بیستم داشته است.
به عنوان یک تئوری کلی راجع به رفتار و تجربه انسانها، نظریات روانکاوی توسط تحقیق در علوم زیستی و اجتماعی، رفتار گروهی، تاریخ، فلسفه، هنر، و ادبیات غنی میشود و غنی میسازد. به عنوان یک تئوری رشدی، روانکاوی به روانشناسی کودک، آموزش، قانون، و مطالعات خانواده کمک میکند. توسط ارزیابی رابطه پیچیده بین تن و روان، روانکاوی به درک بیشتر ما از نقش احساسات در سلامتی و همچنین ایجاد بیماریهای پزشکی کمک میکند.
به علاوه، دانش روانکاوی پایه تمام رویکردهای پویا برای درمان است. بینشهای روانکاوی زیرسازهای خیلی از رواندرمانیهایی که در روانپزشکی عمومی، روانپزشکی کودکان، و اغلب درمانهای فردی، خانوادگی و گروهی استفاده میشوند، با وجود تمام تغییراتی که لحاظ شده است، را تشکیل میدهند.
(با تشکر از APsaA (انجمن روانکاوی امریکا) که اجازه چاپ مجدد و استفاده از بخشهایی از دفترچه "About Psychoanalysis" (1996) را توسط Dean K.Stein در تاریخ 12 سپتامبر 2007 به ما داده اند.)
تعریف IPA (انجمن بین المللی روانکاوی) از روانکاوی
روانکاوی فرم خاصی از رواندرمانی فردی است که هدفش به آگاهی رسانیدن عناصر و فرآیندهای ناخودآگاه ذهن است تا بدان وسیله باعث توسعه درک فرد از خود، افزایش سازگاری در چندین حوزه عملکردی، کاهش علائم اختلال روانی، فراهم آوردن تغییر شخصیتی و رشد عاطفی شود. ویژگیهای کار روانکاوی عمق و شدت آن هستند که توسط بستری از جلسات درمانی زیاد و زمانی دراز مدت انجام پذیر میشوند.